نخستين روز کاين چشم بلاکش

شاعر : عبيد زاکاني

مرا از عشق او در جان زد آتشنخستين روز کاين چشم بلاکش
اميد از زندگاني بر گرفتمدل از جان و جواني بر گرفتم
که در ديوانگي افسانه گشتمچنان در عشق او ديوانه گشتم
غمش را در ميان جان نگه دارخرد ميگفت کي مدهوش بيمار
به هر خواري که آيد دل فرو دهاگر دل ميدهي باري بدو ده
چو پروانه گهي ميسوز از عشقگهي چون شمع مي‌افروز از عشق
که چشم از آتش دل آب گيردمينديش ار جگر خوناب گيرد
غلام عشق شو کازاد گشتيخراب عشق شو کاباد گشتي
خرد جز عاشقي کامي نداردحديث عشق انجامي ندارد
مياور ياد جز افسانه‌ي عشقمنوش از دهر جز پيمانه‌ي عشق
مخوانش دل که او چيزي نيرزددلي کو با بتي عشقي نورزد
که دل بي عاشقي کامي نداردنداند هرکه او شوقي ندارد
اگر سوزي نباشد بفسرد دلچرا جز عشق چيزي پرورد دل
هواي مجلس افروزي نداردمباد آندل که او سوزي ندارد
به کوي عشق نام و ننگ در بازبرو در عشقبازي سر برافراز
وزين به در جهان انديشه‌اي نيستکزين بهتر خرد را پيشه‌اي نيست
چو مدهوشان ز جام عشق مستمشنيدم پند و دل در عشق بستم
صلاي عشق در دادم جهان رابه دست عشق دادم ملک جانرا
شدم آماج محنت باختم دلوگر در دام عشق انداختم دل
مرا محراب جان ابروي او بساز اين پس کعبه‌ي من کوي او بس